فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر

متن مرتبط با «یک حادثه با من باش» در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر نوشته شده است

من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم

  •   94/06/11 دیروز یکشنبه بعدازظهر با غزاله گذشت. رفتیم به باغ لوکزامبورگ. او درس‌های‌ امتحانش و بیشتر فرانسه را می‌خواند و من کتابم را Du côté de chez Swann (بعد از چهار پنج سال دورخیز بالاخره شروع کردم). گفته بودم که غزاله برایم عیدی بخرد. فعلا حیرت‌زده‌ام. از وقتی کارِ «اجتماع و ادبیات» (؟) د, ...ادامه مطلب

  • سر من از ناله‌ی من دور نیست *

  • سرانجام آوناریوس سکوت را شکست: ـ خب،‌ بگذریم،‌ این روزها چه می‌نویسی؟ ـ گفتنش غیرممکن است. ـ حیف شد. ـ اصلا حیف نیست . خیلی‌ هم خوب است. عصر کنونی‌ بر روی‌ هر چیزی که تابه‌حال نوشته شده چنگ می‌اندازد ت, ...ادامه مطلب

  • باد خزانِ نکبتِ ایام ناگهان،‌ بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد*

  • همه‌ی ما از سر فرصت‌طلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستنِ چمدان‌هایمان، با ادامه‌دادن به خریدمان، با کارکردن روی زمین‌مان، با تظاهرکردن به این‌که اتفاقی نیفتاده و با این فکر, ...ادامه مطلب

  • من او را خیلی،‌ خیلی،‌ خیلی...

  • سرخپوستان از تکرارِ‌ هجاها و کلمات برای ساختنِ‌ صفات عالی استفاده می‌کنند. در زبان‌های بومی و لااقل در گواتمالا،‌ هیچ صفتِ‌ عالی‌ای وجود ندارد. آن‌ها با گفتنِ «سفید،‌ سفید،‌ سفید» مرادشان «بسیار سفید», ...ادامه مطلب

  • من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت*

  • مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها., ...ادامه مطلب

  • شاید برگردم به من...

  • چهارشنبه،‌ 13 شهریور 1398 شاهرخ مسکوب در مقدمه‌ی روزها در راه نوشته است: «نوشتن درمانِ بیهودگی است.» و نه این جمله،‌ که همان اولین خطوطِ این پیش‌گفتار در من شوقِ‌ دوباره از سر گرفتنِ‌ یادداشت‌نویسی رو, ...ادامه مطلب

  • سرگذشتِ یک کتابِ غریب... «یا تو بردی. ولی برنده نیستی.»

  • خواستم این‌جا در مورد شب یک، شب دوی بهمن فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیده‌ترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی. در مورد نویسنده‌ای که چند سالی از دهه‌ی سی زندگی‌اش را برای نوشتنِ‌ این کتاب گ, ...ادامه مطلب

  • چراغ‌های رابطه تاریکند... *

  • بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرج‌ترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرج‌ترین سریال غیرانگلیسی‌زبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذاب‌ترین سریال‌هایی است که امسال ت, ...ادامه مطلب

  • در باب سریال‌هایی که می‌بینم...

  • در آخرین ساعتِ بیست‌وپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپ‌تاپم را باز کنم. چقدر لپ‌تاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانه‌ی خودِ آدم، عزیز و دوست‌داشتنی‌ست. از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیل, ...ادامه مطلب

  • خاطره‌بازی با شاید...

  • https://t.me/ShayadLA * این پست به بالای صفحه پین شده و پست‌های جدید وبلاگ در پایین این پست منتشر می‌شوند. *** اگر لینکِ کانال را می‌خواهید، لطفا به هیچ‌وجه پیام خصوصی ندهید. چون هیچ راهی برای ج, ...ادامه مطلب

  • خاطره‎بازی با شاید...

  • نگاهم به روی درخت‌های باران‌زده‌ی پارک بود که از آن پایین خودشان را تا بالاتر از سطح خیابان رسانده بودند و ذهنم پیش دختر نوجوانی که کنار پسرعمه‌ی محبوبش بچگی می‌کرد؛ همه‌ی بچگیِ نکرده‌اش را. همان پسرعمه‌ای که گفته بود چرا مثل یویو می‌مانی! این حرف چند سال توی دلش مانده تا سرانجام آن‌جا، توی آن شبِ سرد، توی آن مرکزِ خرید گرم، به زبانش آمده بود؟ این پارک محبوب‌ترین پارکِ دنیا بود، از من اگر می‌پرسیدند. از منِ دوسال و اندی پیش. حالا چطور؟ از محبوب‌ترین بودن عزلش کرده بودم؟ یا هنوز هم خیابان‌های پر از سراشیبی و پله‌های آن که چندین متر از سطح خیابان پایین‌تر بودند، برای من محبوب‌ترین بودند؟ پله‌ها و خیابان‌هایی که هیچ‌وقت تنها از آن‌ها نگذشته بودم. همیشه کسی بود. کسی که همیشه بود. همانی که حالا هم قرار بود برگردد و روی این صندلیِ مقابلم با کم‌تر از یک متر فاصله، کنار این پنجره‌ی رو به طولانی‌ترین خیابان این شهر و این پارک بنشیند. پارکی که از این‌جا فقط قسمت بالای درخت‌هایش دیده می‌شدند. درخت‌هایی که روی همه‌ی خاطرات ما و پارک، حصار کشیده بودند. من را این‌جا، مقابل پرده‌ی محافظ خاطرات‌مان کاشته و کجا رفته بود؟! پسرجوان، جایی پشت حصار، به پشتیِ نیمکت تکیه داده و به دخترک که عقده‌ی همه‌ی نداشته‌ها و نکرده‌هایش را با او باز می‌کرد، خیره شده بود، با لبخند مهربانی روی لبش. لبخندی ک, ...ادامه مطلب

  • تو به اصفهان بازخواهی گشت، آن‎سان که چوپان به دره‎ها... *

  • خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین , ...ادامه مطلب

  • بانوی خاطرات ما...

  • تا مورچه‌خورت راه از بیابان می‌گذرد. خرپشته‌های خاک، بوته‌های گون، و گاه و بی‌گاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی می‌ماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنه‌ی دشت، در دامنه‌ی کوهها و بر کناره‌ی زاینده‌رود، تقریباً در میانه‌ی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پاییز، به‌زندانی مبدل می‌گرداند که زندانی باستانی است. این‌جا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم می‌آمیزند و نشان‌ خویش را برجای می‌‌گذارند. هر پاره‌ی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فراگرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه‌ی کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می‌پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می‌سوزاند و زمستان سرما پوست را می‌ترکاند. آب شیرین اما گچ‌دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری‌زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه‌ها از خواب بیدار می‌شود و با اذان مغرب گلدسته‌های مساجد به خواب می‌رود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه نگه می‌دارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواسته‌ای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز می‌شود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچه‌ی بن, ...ادامه مطلب

  • رفتنى‌ها با اصرار ماندنى نمى‌شوند *

  • سال‌ها قبل، قبل از این‎که بشم لیلی A شاید... (خدا می‎دونه که چقدر دلم برای این ترکیب تنگ شده و برای اون A بی‎ربط، بعد از لیلی)، در هر زمانی، حداقل در حالِ خوندنِ سه تا کتاب بودم: یک کتاب سبک‎تر (از لحاظِ وزنِ واقعیِ کتاب) برای توی کیفم، هر جا و وقتی که پیش اومد برای کتاب خوندن بیرون از خونه، یک کتاب برای توی خونه و یک کتاب، از قطورترها، برای آخر شب‎ها، کنار تخت. کتاب‎هایی با دنیاهایی کاملا متفاوت. خیلی از اطرافیانم نگرانِ این وضعیت بودند. که باعثِ و معلولِ چندپارگی ذهن و... بشه، باشه. دوره‎ی خوشی بود. بعد، شاید نه بلافاصله بعد از اون دوره، دوره‎ای رسید که کتاب خوندن به قهقرا رفت و مدت زیادی موند توی اون وضعیت. طول کشید تا فهمیدم کتاب خوندنِ مداوم، یکی از گمشده‎های زندگیم هست. یکی از دلایلِ حالِ خوبم که از خودم دریغ کرده بودم. یواش یواش و نم‎نمک برگشتم به دنیایِ کتاب‎ها، از بهترین دوستانِ (چقدر کلیشه‎ای هست این کلمه، و چقدر واقعی و گویا) همه‎ی عمرم؛ آن‌چه که اینی که هستم رو ساخت. من خیلی آدمِ قلم و کاغذ نیستم. صادقانه بگم که اگر فقط قلم و کاغذ داشته باشم، هیچی نمی‎تونم بنویسم. هیچی! من محتاجم به کیبورد برای نوشتن. خیلی هم وابسته به بوی کاغذ و ورق‎ زدنِ کتاب نیستم برای خوندن. الان مدت‎هاست که کتابِ کاغذی نخوندم. فقط دارم پی‎دی‎اف می‎خونم. ترجیحم نیست، ولی اقتضای موقعیتم هست. ولی, ...ادامه مطلب

  • ترس یعنی، تو فقط خیال باشی ...*

  • جالب‎توجه‎ترین ویژگی He Loves Me... He Loves Me Not (2002)، آدری توتوست. فیلم بیشتر از هر چیزی، مجموعه‎ای از قاب‎های خوشرنگِ آدری توتوست، و اگر فقط از این جنبه‎ هم تماشایش کنیم، کلی تماشایی‎ست! * مرا به سلول انفرادی می‌فرستند هیچ‌کس نمی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها