فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر

متن مرتبط با «کاش میشد با تو بودن را نوشت» در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر نوشته شده است

من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم

  •   94/06/11 دیروز یکشنبه بعدازظهر با غزاله گذشت. رفتیم به باغ لوکزامبورگ. او درس‌های‌ امتحانش و بیشتر فرانسه را می‌خواند و من کتابم را Du côté de chez Swann (بعد از چهار پنج سال دورخیز بالاخره شروع کردم). گفته بودم که غزاله برایم عیدی بخرد. فعلا حیرت‌زده‌ام. از وقتی کارِ «اجتماع و ادبیات» (؟) د, ...ادامه مطلب

  • خانم شیرین، لطفا خیال‌تون رو از سر راه بنده بردارید!

  • این دنیای جدید در آثار نعمت‌الله، باحضور هیچکاک‌گونه‌ی خودش در آغاز وضعیت سفید شکل می‌گیرد. جایی‌که امیرمحمد گل‌کار (یونس غزالی)، سر جلسه‌ی امتحان به فکر فرورفته و نعمت‌الله که نقش معلمش را بازی می‌کن, ...ادامه مطلب

  • سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته*

  • یک نگاه به وضعیت عملی امور و سیر رویدادها در یک منطقه از کشور روسیه، کافی‌ست تا هرگونه شکی درباره‌ی‌ نادرستی نظریه‌ی‌ اخیر تبدیل به یقین گردد، نظریه‌ای‌ که بنابر آن، ارعابِ دهه‌های‌ دوم و سومِ این سده, ...ادامه مطلب

  • باد خزانِ نکبتِ ایام ناگهان،‌ بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد*

  • همه‌ی ما از سر فرصت‌طلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستنِ چمدان‌هایمان، با ادامه‌دادن به خریدمان، با کارکردن روی زمین‌مان، با تظاهرکردن به این‌که اتفاقی نیفتاده و با این فکر, ...ادامه مطلب

  • آخرین کوپه هم تو را کم داشت*

  • اغلب پیش می‌آمد که تونی برای دیدنِ‌ آشنایانِ‌ شهری‌ خود به لب دریا یا به باغ مهمانسرا می‌رفت،‌ یا آن‌که به مجالسِ رقص یا قایق‌رانی‌ دعوت می‌شد. در چنین مواقعی مورتن «روی‌ سنگ‌ها» می‌نشست. این «سنگ‌ها», ...ادامه مطلب

  • حیران میانِ‌ مکرِ‌ مکرّر چگونه‌ای؟!

  • ولی او کسی بود که هر چه می‌خواست،‌ دیگران هم آن را می‌خواستند؛ اگر او خون می‌خواست،‌ مردم نیز خون می‌خواستند؛ اگر آب می‌خواست، ‌مردم نیز آب می‌خواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمی‌خواست،‌ مردم هیچ‌چیز نمی‌خو, ...ادامه مطلب

  • راه می‌جستید و در خود گم شدید *

  • شاهرخ مسکوب سی‌وپنج سال پیش نوشته بود «چقدر زنده بودن شرم‌آور است.». حسِ‌ حالای خیلی از ماها. به دلیلی مشابه.   * هوشنگ ابتهاج – مثنوی مرثیه, ...ادامه مطلب

  • من او را خیلی،‌ خیلی،‌ خیلی...

  • سرخپوستان از تکرارِ‌ هجاها و کلمات برای ساختنِ‌ صفات عالی استفاده می‌کنند. در زبان‌های بومی و لااقل در گواتمالا،‌ هیچ صفتِ‌ عالی‌ای وجود ندارد. آن‌ها با گفتنِ «سفید،‌ سفید،‌ سفید» مرادشان «بسیار سفید», ...ادامه مطلب

  • من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت*

  • مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها., ...ادامه مطلب

  • سرگذشتِ یک کتابِ غریب... «یا تو بردی. ولی برنده نیستی.»

  • خواستم این‌جا در مورد شب یک، شب دوی بهمن فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیده‌ترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی. در مورد نویسنده‌ای که چند سالی از دهه‌ی سی زندگی‌اش را برای نوشتنِ‌ این کتاب گ, ...ادامه مطلب

  • کاش می‌مردم...

  • ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ‌ مشکی. بازوهایش برهنه بود،‌ سفید سفید. موهای بافته‌اش را پشتِ‌ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چین‌دار بود، چین‌های‌ ریز،‌ آن هم دور کمر. ل, ...ادامه مطلب

  • چراغ‌های رابطه تاریکند... *

  • بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرج‌ترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرج‌ترین سریال غیرانگلیسی‌زبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذاب‌ترین سریال‌هایی است که امسال ت, ...ادامه مطلب

  • در باب سریال‌هایی که می‌بینم...

  • در آخرین ساعتِ بیست‌وپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپ‌تاپم را باز کنم. چقدر لپ‌تاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانه‌ی خودِ آدم، عزیز و دوست‌داشتنی‌ست. از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیل, ...ادامه مطلب

  • خاطره‌بازی با شاید...

  • https://t.me/ShayadLA * این پست به بالای صفحه پین شده و پست‌های جدید وبلاگ در پایین این پست منتشر می‌شوند. *** اگر لینکِ کانال را می‌خواهید، لطفا به هیچ‌وجه پیام خصوصی ندهید. چون هیچ راهی برای ج, ...ادامه مطلب

  • خاطره‎بازی با شاید...

  • نگاهم به روی درخت‌های باران‌زده‌ی پارک بود که از آن پایین خودشان را تا بالاتر از سطح خیابان رسانده بودند و ذهنم پیش دختر نوجوانی که کنار پسرعمه‌ی محبوبش بچگی می‌کرد؛ همه‌ی بچگیِ نکرده‌اش را. همان پسرعمه‌ای که گفته بود چرا مثل یویو می‌مانی! این حرف چند سال توی دلش مانده تا سرانجام آن‌جا، توی آن شبِ سرد، توی آن مرکزِ خرید گرم، به زبانش آمده بود؟ این پارک محبوب‌ترین پارکِ دنیا بود، از من اگر می‌پرسیدند. از منِ دوسال و اندی پیش. حالا چطور؟ از محبوب‌ترین بودن عزلش کرده بودم؟ یا هنوز هم خیابان‌های پر از سراشیبی و پله‌های آن که چندین متر از سطح خیابان پایین‌تر بودند، برای من محبوب‌ترین بودند؟ پله‌ها و خیابان‌هایی که هیچ‌وقت تنها از آن‌ها نگذشته بودم. همیشه کسی بود. کسی که همیشه بود. همانی که حالا هم قرار بود برگردد و روی این صندلیِ مقابلم با کم‌تر از یک متر فاصله، کنار این پنجره‌ی رو به طولانی‌ترین خیابان این شهر و این پارک بنشیند. پارکی که از این‌جا فقط قسمت بالای درخت‌هایش دیده می‌شدند. درخت‌هایی که روی همه‌ی خاطرات ما و پارک، حصار کشیده بودند. من را این‌جا، مقابل پرده‌ی محافظ خاطرات‌مان کاشته و کجا رفته بود؟! پسرجوان، جایی پشت حصار، به پشتیِ نیمکت تکیه داده و به دخترک که عقده‌ی همه‌ی نداشته‌ها و نکرده‌هایش را با او باز می‌کرد، خیره شده بود، با لبخند مهربانی روی لبش. لبخندی ک, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها