صداها رنگ دارند، رنگ و حرکت هر دو با هم. من این را بعد از تجربهی «مسکالین» فهمیدم. بیستودو سال پیش، در خانهی... از یک «اوورتور» باخ، از فلامنکو و چهار فصلِ ویوالدی. هر کدام به کلی چیزِ دیگری بو, ...ادامه مطلب
بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرجترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرجترین سریال غیرانگلیسیزبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذابترین سریالهایی است که امسال ت, ...ادامه مطلب
در آخرین ساعتِ بیستوپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپتاپم را باز کنم. چقدر لپتاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانهی خودِ آدم، عزیز و دوستداشتنیست. از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیل, ...ادامه مطلب
خانه اوایل اینجا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محلهی سینهپایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچهای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمیدانم. سابقاً به اینجا، یعنی به محلهی اطراف باغ همایون میگفتند بیدآباد و سینهپایینی. این خیابان این طرف را میبینید؟ این را ده پانزدهسالی است کشیدهاند. میرسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریستها راحت میتوانند بروند به مسجد جمعه. «بله، میدانم.». میدانم که این خیابان به کجا میرود. میدانم که چند سال است آن را کشیدهاند. خانهی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسبابکشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عملهها را دیدم. و کلنگها را. آینهکاریهایی که به ضرب تیشه خرد میشد. گچبریهایی که تکه پارههایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشههای رنگی. خانم منور میگفت خانهاش در قیاس با خانههایی که خراب میشد مفت نمیارزد. راست میگفت. خانهی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینهکاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد میشدم صدای در چوبی در دالان میپیچید. حیاط دو سه پله پایینتر از دالان بود. باغچهای داشت پر از گل یاس و لالهعباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهیهایی میشد که کلاغها در کمین , ...ادامه مطلب
و ای افتخار کسی که افتخاری ندارد . یا فخر من لا فخر له ... * این فراز آینه ای باشه جلوی چشمم که به کسی نگم فلانی مثلا به چی دلش خوشه ! * که آدم ها را با خدایی که پشت سرشان ایستاده ببینم . * که ... آدم شوم . قول و قرار های یواشکی فایده ندارد . اینجا نوشتم که فراموش نکنم . رفیق ... , ...ادامه مطلب
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">, ...ادامه مطلب
اگر شاید... مینوشتم طبق روالِ سابق، دیشب یا امشب، حتما پست گذاشته بودم برایش؛ طبقِ قرارِ نانوشتهی همهی عیدها. هر چند اگر همهچیز به همان روالِ سابق پیش رفته و آن اتفاقات نیفتاده بودند، شاید... تا به حال تمام شده بود. ولی اتفاقِ یک سال و اندی پیش ب, ...ادامه مطلب
تمام نیمهی دومِ اسفند را دلم میخواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ گذشته آنقدر شلوغ بود که نشد... حرفها هم مردند. داستایوفسکی میگوید: « همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمهی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهنتان باقی میماند و شما میمیرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن, ...ادامه مطلب
کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلیها هم بودند که با ما گپی میزدند و من همواره فکر کردهام که حضورشان در سکوی نزدیکترین ایستگاهِ راهآهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقفهای قطارِ کوچک هم صحنهای از ز, ...ادامه مطلب
یک نفر، که حتا احساس میکنم توی ساختمان ما هم نباشد، چون انگار صدا از خیابان رد میشود، در فضایی بیرون از ساختمان سکوتِ نیمهشب را که گاهی با صدای عبور اتومبیلی شکسته میشود، میشکند، سوغاتی هایده را گذاشته این وقت! دقیقا این وقت! همین زمانِ زیرِ پست. چقدر خوبه این ترانه و اجرا... چقدر همهچیز جفت و جور شدند تا ماندگارترین ترانهی هایده شکل بگیرد... و چه لذتی دارد شنیدنِ نامنتظر و غریبش اینجوری و این وقت شب. انگار یکی صدایش را بلند کرده برای شب بیدارهای این حوالی. و نه آنقدر بلند که خوابِ خفتهها را بشکند. + این ترانه چهل ساله شده. ,هرچی که خواستیم جوره,هرچی که بخوای,هر چی که دلت بخواد,هر چی که باحاله,آهنگ هرچی که خواستیم جوره,چرا هرچی که خوبه,دانلود هرچی که بخوای,هر که بامش بیش برفش بیشتر,هر که دلارام دید,هرکه شد محرم دل ...ادامه مطلب
زنگ زده و میگوید نبینم ناراحت باشی. غصه بخوری. قدغن میکنم که ناراحت باشی و... میدانم که از خودش شاکیست که اینجا نیست. بغض میکنم وقتی سعی میکند دلداریام بدهد، و این خاصیت دلداری شنیدن است، لوس میشوی ناخودآگاه، حتا اگر اوضاع آنقدرها که فکر میکند بحرانی نباشد، در خودت جمع میشوی، بغض میکنی حتا اگر تا قبلش بغضی نداشته باشی، برای خودت دل میسوزانی، جمعتر میشوی و بغض شدیدتر، ولی، دلم میخواهد بداند، در برابر روزهای تلخی که امسال از سر گذراندم، این یکی شبیه زنگ تفریح بوده! خاصیت روزهای سخت این است که مثل پولاد آبدیدهات میکنند, ...ادامه مطلب
توماس اشنوز، یکی از نویسندههای برکینگ بد میگوید مایکل اسلوویس، فیلمبردار/کارگردان نابغهمان در روز پایانی به همهمان هدیههایی داد با نقلقول معروفی از دکتر زئوس که بهشان چسبانده بود: «غمگین نباش که تمام شد، خوشحال باش که اتفاق افتاد.» (+) و من امروز، مدام این جمله را تکرار میکردم. جملهی قشنگیست و دلنشین، قابل تعمیم به خیلی موقعیتها و اتفاقات زندگیمان. روی یک تکه کاغذ نوشتمش و دادمش به الف. میتوانستم همان وقت توی تلگرام برای او بفرستمش. ولی ترجیحم این بود که روی کاغذ بنویسم تا نگهش دارد، شاید که هر از چند گاهی چشمش به آن بیفتد،,خوشحال که باشی ...ادامه مطلب