فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر

متن مرتبط با «ظهر عاشورا در فیلم مختار» در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر نوشته شده است

راه می‌جستید و در خود گم شدید *

  • شاهرخ مسکوب سی‌وپنج سال پیش نوشته بود «چقدر زنده بودن شرم‌آور است.». حسِ‌ حالای خیلی از ماها. به دلیلی مشابه.   * هوشنگ ابتهاج – مثنوی مرثیه, ...ادامه مطلب

  • در باب سریال‌هایی که می‌بینم...

  • در آخرین ساعتِ بیست‌وپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپ‌تاپم را باز کنم. چقدر لپ‌تاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانه‌ی خودِ آدم، عزیز و دوست‌داشتنی‌ست. از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیل, ...ادامه مطلب

  • تو به اصفهان بازخواهی گشت، آن‎سان که چوپان به دره‎ها... *

  • خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین , ...ادامه مطلب

  • بلوار پر درختِ ولیعصر تا ونک *

  • سرشب، هنوز توی کوچه بودم که Nora این ترانه‎ی تهرانِ شادی امینی رو برام فرستاد و گفت یاد من و شاید... افتاده با شنیدنش. البته، شاید... مثل این ترانه غم و حسرت نداره و کسی قرار نیست کسی رو توی تهران جا بذاره ولی، ترانه رو دوست داشتم. احتمالا، کل, ...ادامه مطلب

  • تو را من چشم‎ در راهم...*

  • صبوحا به من یادآوری کرد که فصلِ محبوبم تابستان است. البته که فصلِ محبوبِ من تابستان‎ست. ولی از آن تابستان‎هایی که کم‎تر اتفاق می‌افتند. مخصوصا توی این شلوغی‎ها و این نبودِ وقت. وقتی که تمامِ روزهای تابستانت، از صبح تا شب، به کار و درگیری بگذرد. تابستانی که فصلِ محبوبِ من هست، جور دیگری‎ست. همه‎چیز پیش‎کش، همان خوابِ نیم‎روزیِ تابستان را هم شدیدا دلتنگم. دلم، همین الان، توی اولین روزهای شهریور، ما, ...ادامه مطلب

  • عمری هر شب در رهگذارت... *

  • مثلا... جمعه‎ای شهریوری ـدل‎انگیزترین ماهِ تابستان‌**ـ، در دل‌انگیزترینِ ساعتِ صبح به قصدِ جاده، به خیابان‎های خلوتِ تهران بزنی... در این دل‎انگیزترین حال و ساعت‎شان... ** دل‎انگیزترین و در عین حال حسرت‌بارترین ماهِ تابستان... حسرتِ تمامِ اتفاقاتِ نیفتاده... حسرتِ نزدیکی پایان...   * از ترانه‎ی تورج نگهبان، با صدای محمد معتمدی ,رهگذارت ...ادامه مطلب

  • و تو در این شهر سکنا گرفته‌ای *

  • چه بسیار حرف‌ها در یک کلمه‌ی تنها می‌خوانی اگر گیج و به‌ویژه منتظر باشی و این تصور را مبنا بگیری که نامه را شخص معینی فرستاده است،‌ چه بسیار واژه‌ها در یک جمله. با حدس چیزهایی را می‎خوانی،‌ از خودت چیزهایی درمی‌آوری،‌ و این همه بر اساس یک اشتباهِ‌ آغازین است؛ اشتباه‌های بعدی (که فقط به خواندنِ‌ نام, ...ادامه مطلب

  • دره‎ی بیش از حد اجتماعی که بر دامنه‎هایش انبوهی دوست و آشنا را، دیده یا نادیده، مستقر حس می‎کردم...

  • کسانِ دیگری فقط آمده بودند روزنامه بخرند. خیلی‎ها هم بودند که با ما گپی می‎زدند و من همواره فکر کرده‎ام که حضورشان در سکوی نزدیک‎ترین ایستگاهِ راه‎آهنِ کوشکِ کوچکشان فقط برای آن بود که هیچ کارِ دیگری جز آن نداشتند که بیایند و چند آدمِ آشنا ببینند. خلاصه این که، آن توقف‎های قطارِ کوچک هم صحنه‎ای از ز, ...ادامه مطلب

  • چقدر غم‎انگیزه...

  • بعضی آدم‎ها مثل نیمکتی توی پارک‎ هستند؛ همه از کنارشان عبور می‎کنند. شاید توقف و ماندنی کوتاه هم باشد. ولی در نهایت، سرنوشت‎شان فقط تماشاست... , ...ادامه مطلب

  • دوست داشتن، از سفرهای دراز تهی‎دست باز می‎گردد

  • پیش از آن‎که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هرچه باشد . . . خامش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی   + احمد شاملو  ,دوست داشتن از عشق برتر است,دوست داشتن از ته دل,دوست داشتن از راه دور ...ادامه مطلب

  • جهت ثبت در تاریخ

  • هفده آبانِ هزار و سیصد و نود و پنج پ. ن.: حواس‌تان هست که پنج سالِ دیگر، که احتمالا متوجه شده‎اید که این پنج سال، با چه سرعتی می‎آیند و می‎گذرند، دیگر نمی‎توانیم بگویم سال هزار و سیصد و فلان؟,جهت ثبت در تاریخ,صرفا جهت ثبت در تاریخ ...ادامه مطلب

  • کاش با تو، در چهارچوب همین تابلو آشنا شده بودم *

  • تدارکی که پروست برای ورودِ آلبرتین می‎بیند، با دادنِ وعده‎ی ورودش از خیلی قبل‎تر، با اشاره‎هایی که یکی دو جا به آلبرتین و عشقِ بزرگِ زندگی‎اش شدنِ او می‎کند، بعد، آن ورودِ یک‎باره، با آن توصیفاتِ شگفت‎انگیزِ گروه دخترانِ شکوفا به پلاژ... و توصیف تمام و کمالِ تماشایی که از راوی و احتمالا دیگران می‎خرند، آن‎جور که برای خواننده‎های تمامِ صد سالِ گذشته تا حال، چاره‎ای جز تصور کردن دقیق و مو به موی آن ورود با شکوه به اطرافِ موج‎‎شکن، باقی نگذاشته، دگرگونی و دگردیسی چهره‎ها... گم و پیدا شدنِ دخترها، سرگشتگی راوی در جستجوی دخترها... کم‎کم مشخص‌,کاش با تو بودم,ای کاش با تو میموندم,ای کاش باتو هیچ مقابل نمیشدم,ای کاش با تو میموندم الهه,کاش میشد با تو بودن را نوشت,اي كاش با تو ميموندم,ای کاش با تو میموندم دانلود,کاش میشد با تو باشم,اي كاش با تو هيچ مقابل نمیشدم,ای کاش با تو هیچ ...ادامه مطلب

  • ظهر عاشورا

  • در تمام سال‎هایی که گذشت و عاشورا از قلبِ زمستان عبور کرد تا به مهر رسید، روزهای قبل و بعدش هر چه که بود، صلات ظهرش آفتابی بود... ,ظهر عاشورا,ظهر عاشورا در کربلا,ظهر عاشورا حرم کربلا,ظهر عاشورا در مختارنامه,ظهر عاشورا جلفا,ظهر عاشورا در فیلم مختار,ظهر عاشورا شعر,ظهر عاشورا چاوشی,ظهر عاشورا مختارنامه,ظهر عاشورا کریمی ...ادامه مطلب

  • در حسرتِ وقوعِ لذتی گنگ...

  • کارِ اتفاق، که کمابیش همه‎ی چیزهای شدنی، و در نتیجه آن‎هایی را هم که از همه کم‎احتمال‎تر می‎دانستیم، عملی می‎کند، گاهی کارِ کُندی است، و کُندی‎اش را آرزوی ما ـ که در کوشش برای شتاب دادن به آن راهش را می بندد ـ و حتا خودِ وجودِ ما، باز هم بیشتر می‎کند، و تنها زمانی انجام می‎یابد که دیگر آرزو را، و گاهی زندگی را، ترک گفته باشیم. + در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - پروست , ...ادامه مطلب

  • غرق در انزواى خیالى پرت*

  • 1 تابستان آخرین نفس‎های گرمش را می‎کشد و آخرین زورش را می‎زند. فصل فراغت... فصل مهربان و دوست‎داشتنیِ من... فصلی مثلِ رمان‎های جین آستین... دقت کرده‎اید نقش آلارم را ایفا می‎کنم؟ حواستان باشد این تمام شد، آن تمام شد، این دارد می‎گذرد... و فلان:دی. 2 هزار ساله که کتاب‎فروشی نرفته‎ام. از آن کتاب‎فروشی‎های با دل سیر... از آن سِیر کردن‎های لذت‎بخش بین قفسه‎های کتاب‎ها... هزار ساله که از بوی انبوهِ کتاب‎های نو و دست‎نخورده دور بوده‎ام... به همین زودی‎ها باید سری به یکی از آن کتاب‎فروشی‎های دوست‎داشتنی‎ام بزنم. 3 بعد مثلا قرار بود کلی چیز بنویس, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها