فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر

متن مرتبط با «دانلود رمان هیچکس مثل تو مال اینجا نیست» در سایت فقط خاطره‎بازی و نه چیزی بیشتر نوشته شده است

من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم

  •   94/06/11 دیروز یکشنبه بعدازظهر با غزاله گذشت. رفتیم به باغ لوکزامبورگ. او درس‌های‌ امتحانش و بیشتر فرانسه را می‌خواند و من کتابم را Du côté de chez Swann (بعد از چهار پنج سال دورخیز بالاخره شروع کردم). گفته بودم که غزاله برایم عیدی بخرد. فعلا حیرت‌زده‌ام. از وقتی کارِ «اجتماع و ادبیات» (؟) د, ...ادامه مطلب

  • سر من از ناله‌ی من دور نیست *

  • سرانجام آوناریوس سکوت را شکست: ـ خب،‌ بگذریم،‌ این روزها چه می‌نویسی؟ ـ گفتنش غیرممکن است. ـ حیف شد. ـ اصلا حیف نیست . خیلی‌ هم خوب است. عصر کنونی‌ بر روی‌ هر چیزی که تابه‌حال نوشته شده چنگ می‌اندازد ت, ...ادامه مطلب

  • خانم شیرین، لطفا خیال‌تون رو از سر راه بنده بردارید!

  • این دنیای جدید در آثار نعمت‌الله، باحضور هیچکاک‌گونه‌ی خودش در آغاز وضعیت سفید شکل می‌گیرد. جایی‌که امیرمحمد گل‌کار (یونس غزالی)، سر جلسه‌ی امتحان به فکر فرورفته و نعمت‌الله که نقش معلمش را بازی می‌کن, ...ادامه مطلب

  • آخرین کوپه هم تو را کم داشت*

  • اغلب پیش می‌آمد که تونی برای دیدنِ‌ آشنایانِ‌ شهری‌ خود به لب دریا یا به باغ مهمانسرا می‌رفت،‌ یا آن‌که به مجالسِ رقص یا قایق‌رانی‌ دعوت می‌شد. در چنین مواقعی مورتن «روی‌ سنگ‌ها» می‌نشست. این «سنگ‌ها», ...ادامه مطلب

  • من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت*

  • مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها., ...ادامه مطلب

  • سرگذشتِ یک کتابِ غریب... «یا تو بردی. ولی برنده نیستی.»

  • خواستم این‌جا در مورد شب یک، شب دوی بهمن فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیده‌ترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی. در مورد نویسنده‌ای که چند سالی از دهه‌ی سی زندگی‌اش را برای نوشتنِ‌ این کتاب گ, ...ادامه مطلب

  • تو به اصفهان بازخواهی گشت، آن‎سان که چوپان به دره‎ها... *

  • خانه اوایل این‌جا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محله‌ی سینه‌پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچه‌ای که جلوی باغ همایون بود اسمش چیست؟». والله نمی‌دانم. سابقاً به ‌این‌جا، یعنی به محله‌ی اطراف باغ همایون می‌گفتند بیدآباد و سینه‌پایینی. این خیابان این طرف را می‌بینید؟ این را ده پانزده‌سالی است کشیده‌اند. می‌رسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریست‌ها راحت می‌توانند بروند به مسجد جمعه. «بله، می‌دانم.». می‌دانم که این خیابان به کجا می‌رود. می‌دانم که چند سال است آن را کشیده‌اند. خانه‌ی خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسباب‌کشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عمله‌ها را دیدم. و کلنگ‌ها را. آینه‌کاریهایی که به ضرب تیشه خرد می‌شد. گچ‌بریهایی که تکه پاره‌هایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشه‌های رنگی. خانم منور می‌گفت خانه‌اش در قیاس با خانه‌هایی که خراب می‌شد مفت نمی‌ارزد. راست می‌گفت. خانه‌ی خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینه‌کاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد می‌شدم صدای در چوبی در دالان می‌پیچید. حیاط دو سه پله پایین‌تر از دالان بود. باغچه‌ای داشت پر از گل یاس و لاله‌عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهی‌هایی می‌شد که کلاغ‌ها در کمین , ...ادامه مطلب

  • ترس یعنی، تو فقط خیال باشی ...*

  • جالب‎توجه‎ترین ویژگی He Loves Me... He Loves Me Not (2002)، آدری توتوست. فیلم بیشتر از هر چیزی، مجموعه‎ای از قاب‎های خوشرنگِ آدری توتوست، و اگر فقط از این جنبه‎ هم تماشایش کنیم، کلی تماشایی‎ست! * مرا به سلول انفرادی می‌فرستند هیچ‌کس نمی, ...ادامه مطلب

  • تو را من چشم‎ در راهم...*

  • صبوحا به من یادآوری کرد که فصلِ محبوبم تابستان است. البته که فصلِ محبوبِ من تابستان‎ست. ولی از آن تابستان‎هایی که کم‎تر اتفاق می‌افتند. مخصوصا توی این شلوغی‎ها و این نبودِ وقت. وقتی که تمامِ روزهای تابستانت، از صبح تا شب، به کار و درگیری بگذرد. تابستانی که فصلِ محبوبِ من هست، جور دیگری‎ست. همه‎چیز پیش‎کش، همان خوابِ نیم‎روزیِ تابستان را هم شدیدا دلتنگم. دلم، همین الان، توی اولین روزهای شهریور، ما, ...ادامه مطلب

  • پست موقت، احتمالا

  • بعد باید کلی بنویسم در مورد حس‎هایم... خیلی چیزها در مورد جستجوی پروست؛ پرِ حرفم در موردش. بعد باید بنویسم از سیزن هفتم گیم‎ آو ترونز که چقدر بد بود! بعد باید آن مطلبی را که قرار بود وسط‎های این سیزن در مورد جیمی لنیستر بنویسم، بنویسم یک روزی. بعد باید در مورد شهرزاد بنویسم که این فصلش چقدر ناامیدکننده است و چقدر غیرقابل‎تحمل حتا! بعدتر... باید از خیلی چیزهای دیگر بنویسم، اما، آن حرف‎های اصلی نان,موقت،,احتمالا ...ادامه مطلب

  • سایه‌ی واژه‎هایم همیشه بر سر اندوه توست. *

  • ... از این جابه‌جایی هیچ خوشم نمی‌آمد چون در پاریس با دختری بودم که در خانه‌ی کوچکی که اجاره کرده بودم می‌خوابید. همچون کسان دیگری که به عطرِ‌ جنگل یا زمزمه‌ی یک دریاچه نیاز دارند،‌ من به خواب او در کنارم و روزها به همراهی همیشگی‌اش در اتومبیلم نیاز داشتم. چون هر چقدر هم که عشقی فراموش شود می‌تواند, ...ادامه مطلب

  • و تو در این شهر سکنا گرفته‌ای *

  • چه بسیار حرف‌ها در یک کلمه‌ی تنها می‌خوانی اگر گیج و به‌ویژه منتظر باشی و این تصور را مبنا بگیری که نامه را شخص معینی فرستاده است،‌ چه بسیار واژه‌ها در یک جمله. با حدس چیزهایی را می‎خوانی،‌ از خودت چیزهایی درمی‌آوری،‌ و این همه بر اساس یک اشتباهِ‌ آغازین است؛ اشتباه‌های بعدی (که فقط به خواندنِ‌ نام, ...ادامه مطلب

  • عجب ماهِ بلندی تو...*

  • از کی شروع کردم به رهاکردن و رها شدن؟ منی که جمع کردن و چسبیدن و رها نکردنِ هر چیزی، هر خاطره‎ای، عادت و خصلتِ همیشگی‎ام بوده؟ یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ به هر حال یک جایی به خودم آمدم و دیدم دیگر از جمع کردنِ همه‎ی تکه‎هایی که سال‎ها هم, ...ادامه مطلب

  • شمایل یک قهرمان...

  • «این‎جا ما با پدیده‎ای روبه‎رو هستیم که به دوربین زل می‎زند و» سعی می‎کند با نه یک بار، که دو بار تقلید وقیحانه از یک قهرمان، قهرمان شود ولی... , ...ادامه مطلب

  • گاه می‌اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟ *

  • امروز عکس غم‎انگیزی دیدم. آن‎قدر غم‎انگیز که وادار به توقف، و تفکرم کرد و کارش به «این»‎جا هم رسید. عکسی از دورانِ اوج پلاسکو، شلوغ و پر جنب و جوش. ولی چیزی که غم‎انگیز بود، شلوغی و زندگی درون عکس، بی‎خبر از فاجعه‎ی خفته در دلِ این مکان، نبود. تابلوی، حالا کاملا مشخص و توی چشم‎زنی بود با عنوان کالای ایمنی و آتش‎نشانی. تابلویی که جوری نیست که در حالتِ عادی خیلی به چشم بیاید، حل شده بود در محیط. اما حالا، بعد از گذرِ حادثه... فاجعه... این‎طور توی چشم همه‎ی کسانی که عکس را می‎بینند می‎زند... با وجود جنب و جوشِ پاساژ و حوض‎های زنده و... و غم‎انگیز این‎که، تمامِ کسانی که برای سال‎ها آن تابلو را دیده بودند، هر روز، یا یک روز اتفاقی در حال گذر از آن‎جا... یا نگاه‎های هر روزه‎ای که از فرطِ عادی شدنِ منظره، حتا نمی‎دیدندش، هیچ‎کس حتا فکرش را هم نمی‎کرد که... و... هزاران چیزی که هر روز، خیلی عادی نگاه‎مان را جلب می‎کنند یا... نمی‎کنند، در حالی که ممکن است گره خورده باشند با تراژدی‎ای در آینده... و هیچ‎کس خبر ندارد. هیچ‎کس.   پ. ن.: اندوهِ عمیقِ پلاسکو را از یاد نبریم.   * حمید مصد, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها