همهی ما از سر فرصتطلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستنِ چمدانهایمان، با ادامهدادن به خریدمان، با کارکردن روی زمینمان، با تظاهرکردن به اینکه اتفاقی نیفتاده و با این فکر, ...ادامه مطلب
ولی او کسی بود که هر چه میخواست، دیگران هم آن را میخواستند؛ اگر او خون میخواست، مردم نیز خون میخواستند؛ اگر آب میخواست، مردم نیز آب میخواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمیخواست، مردم هیچچیز نمیخو, ...ادامه مطلب
چهارشنبه، 13 شهریور 1398 شاهرخ مسکوب در مقدمهی روزها در راه نوشته است: «نوشتن درمانِ بیهودگی است.» و نه این جمله، که همان اولین خطوطِ این پیشگفتار در من شوقِ دوباره از سر گرفتنِ یادداشتنویسی رو, ...ادامه مطلب
ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ مشکی. بازوهایش برهنه بود، سفید سفید. موهای بافتهاش را پشتِ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چیندار بود، چینهای ریز، آن هم دور کمر. ل, ...ادامه مطلب
بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرجترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرجترین سریال غیرانگلیسیزبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذابترین سریالهایی است که امسال ت, ...ادامه مطلب
در آخرین ساعتِ بیستوپنجمین روز سال نودوهفت، بالاخره توانستم لپتاپم را باز کنم. چقدر لپتاپ خودِ آدم، جای خودِ آدم، خانهی خودِ آدم، عزیز و دوستداشتنیست. از اولین روزهای سال دوست داشتم در مورد خیل, ...ادامه مطلب
https://t.me/ShayadLA * این پست به بالای صفحه پین شده و پستهای جدید وبلاگ در پایین این پست منتشر میشوند. *** اگر لینکِ کانال را میخواهید، لطفا به هیچوجه پیام خصوصی ندهید. چون هیچ راهی برای ج, ...ادامه مطلب
نگاهم به روی درختهای بارانزدهی پارک بود که از آن پایین خودشان را تا بالاتر از سطح خیابان رسانده بودند و ذهنم پیش دختر نوجوانی که کنار پسرعمهی محبوبش بچگی میکرد؛ همهی بچگیِ نکردهاش را. همان پسرعمهای که گفته بود چرا مثل یویو میمانی! این حرف چند سال توی دلش مانده تا سرانجام آنجا، توی آن شبِ سرد، توی آن مرکزِ خرید گرم، به زبانش آمده بود؟ این پارک محبوبترین پارکِ دنیا بود، از من اگر میپرسیدند. از منِ دوسال و اندی پیش. حالا چطور؟ از محبوبترین بودن عزلش کرده بودم؟ یا هنوز هم خیابانهای پر از سراشیبی و پلههای آن که چندین متر از سطح خیابان پایینتر بودند، برای من محبوبترین بودند؟ پلهها و خیابانهایی که هیچوقت تنها از آنها نگذشته بودم. همیشه کسی بود. کسی که همیشه بود. همانی که حالا هم قرار بود برگردد و روی این صندلیِ مقابلم با کمتر از یک متر فاصله، کنار این پنجرهی رو به طولانیترین خیابان این شهر و این پارک بنشیند. پارکی که از اینجا فقط قسمت بالای درختهایش دیده میشدند. درختهایی که روی همهی خاطرات ما و پارک، حصار کشیده بودند. من را اینجا، مقابل پردهی محافظ خاطراتمان کاشته و کجا رفته بود؟! پسرجوان، جایی پشت حصار، به پشتیِ نیمکت تکیه داده و به دخترک که عقدهی همهی نداشتهها و نکردههایش را با او باز میکرد، خیره شده بود، با لبخند مهربانی روی لبش. لبخندی ک, ...ادامه مطلب
نه. باید بگریزم. باید بهخواب بروم. من آدمم و محکوم به زندگی روز، به زندگی ظاهر. نباید به طبیعت شبانه تن در بدهم. لحاف را بر سرم میکشم. گوشهایم را با دو دست محکم میگیرم، سرم را به بالش میفشارم، و درهمکشیده و دندان بر دندان فشرده، ترسان و حیران، خواب نجاتبخشی بهسراغم میآید. هان! این رخوت مطبوع که در ساقهای پا رخنه میکند، این گرمای آرامبخش که تا قفسهی سینه بالا میآید، و این احساس رهایی و سکون، جز خواب مهربان نیست که سرانجام من لرزان را در آغوش میفشارد. و ناگهان صبح است. خروسان منادی سحر، پیشاهنگان آفتاب غوغا میکنند. گله در آغل بیتاب است. سرما و سوز صبحگاهی گرمی تن را هزار چندان میکند. و هایوهوی آنها که دیری است از خواب برخاستهاند، اصوات آشنا را در سراسر ده میپراکند. تیغ آفتاب بر بلندی ده، بر سرشاخههای درختان برافراشته در سایهروشن صبح میزند و ده، آرام آرام، در خون من بیدار میشود. صدای بم آقابزرگ که بر سر سجاده نشسته است و ورد میخواند، صدای پای نانا که بساط صبحانه را آماده میکند، و صدای غوغای ده که زنده و بیدار، کار روزانه را آغازمی کند، چنان آرامش عصبی مرا تشدید میکند که نشئهی صبح و زندگی دوباره کاهلانه خود را بهدست خواب میسپارم. وقتی که باز بیدار میشوم، قلقل سماور، گرمای زغالهای گداخته در منقل، بوی شیر و نان تازه و پنیر و سرشیر، روشنی روز، برق پر, ...ادامه مطلب
... از این جابهجایی هیچ خوشم نمیآمد چون در پاریس با دختری بودم که در خانهی کوچکی که اجاره کرده بودم میخوابید. همچون کسان دیگری که به عطرِ جنگل یا زمزمهی یک دریاچه نیاز دارند، من به خواب او در کنارم و روزها به همراهی همیشگیاش در اتومبیلم نیاز داشتم. چون هر چقدر هم که عشقی فراموش شود میتواند, ...ادامه مطلب
چه بسیار حرفها در یک کلمهی تنها میخوانی اگر گیج و بهویژه منتظر باشی و این تصور را مبنا بگیری که نامه را شخص معینی فرستاده است، چه بسیار واژهها در یک جمله. با حدس چیزهایی را میخوانی، از خودت چیزهایی درمیآوری، و این همه بر اساس یک اشتباهِ آغازین است؛ اشتباههای بعدی (که فقط به خواندنِ نام, ...ادامه مطلب
... خاطراتِ عشق از قانونهای عامِ حافظه (که حافظه خود پیروِ قانونهای عادت است) مستثنا نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را ضعیف میکند، آنچه از همه بهتر ما را به یادِ کسی میاندازد درست آن چیزهایی است که بیاهمیت دانسته فراموش کردهایم و در نتیجه همهی نیرویشان را برایشان باقی گذاشتهایم. , ...ادامه مطلب
و ای افتخار کسی که افتخاری ندارد . یا فخر من لا فخر له ... * این فراز آینه ای باشه جلوی چشمم که به کسی نگم فلانی مثلا به چی دلش خوشه ! * که آدم ها را با خدایی که پشت سرشان ایستاده ببینم . * که ... آدم شوم . قول و قرار های یواشکی فایده ندارد . اینجا نوشتم که فراموش نکنم . رفیق ... , ...ادامه مطلب
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">, ...ادامه مطلب
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">, ...ادامه مطلب